تو.....من و چشمانت
نوشته شده توسط : علی سرابی یاقوند (علیا)

تو.....من و چشمانت

تومی گفتی ز علم وفلسفه

درس و کتاب و سفسطه

 مدرسه......بگذریم

و اما چشمهایت هم حرف می زد

چشمهایت بلندتر داد می زد عشق

من صدای چشمهایت را شنیدم

من زبانش را فهمیدم

آن زبان مادریم بود که سالها در هجوم

روزهای تلخ و تکراری رفته بود از یاد

من و چشمانت...

به دور از چشم تو به هم دل باختیم

قول دادیم ...عهد بستیم...حرفها گفتیم

و تو هی با علم روزت میان حرفهامان می پریدی

من و چشمانت...

کم کم از یاد بردیم تو هم هستی

تا که رفتی با چشم هایت...ومن با علم روزت

روزهایم همچو شب شد

زبانش رانمی فهمم  حرفهایش را نمی فهمم

وای برمن ...من دچار اشتباه بودم

تو قویتر زچشمانت بودی و من...

لطفا مواظب چشمهایت باش

 

 



௹ ازحضور پر مهر شما بی نهایت سپاسگزارم௹

:: موضوعات مرتبط: فرهنگی , ,
:: برچسب‌ها: چشمان تو , سیاهی شب , غرورعشق ,
:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست